دبیرستان پسرانه هیئت امنایی شهید باهنر
۲۰ بهمن ۹۶, ۱۲:۲۹

... با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. غلتی زدم و دست بردم گوشی را از روی میز کنار تختخواب برداشتم: « الو ... الو ... چرا جواب نمیدی؟ ... مزاحم ! »

خواستم گوشی را بگذارم.

-« قطع ... نکن ... منم ... مادرت ... »

-« شوخیت گرفته، خانم ! مادر من مرده. منو به دنیا اُورد، چشماشو رو دنیا بست. » و گوشی را گذاشتم.

دوباره زنگ خورد: « خانم! شوخی بامزه ای بود، ولی من خسته ام. از راه دور اومدم. تمام شب تو راه بودم. بذار یه چرت بخوابم. ساعت ده قرار دارم. »

-« ... پاشو ... برو ... سرِ ... قرار ... به حرفاش ... گوش ... کن. ... به خودت ... و اون ... یه ... فرصت ... دوباره ... بده ! »

-« چی گفتی؟ الو ... الو ... مزاحم ! »

و باز گوشی را گذاشتم. غلتی زدم و چشمم افتاد به ساعت دیواری: « وای خدای من ! ساعت یک ربع به ده است ! » نمی خواستم سرِ اولین قرار دیر برسم. قرارمان توی پارک بود. همین پارکِ رو به روی هتل.

بلند شدم. دست و صورتم را شستم. لباس پوشیدم. سر و وضعم را مرتب کردم و از اتاق زدم بیرون.

کلید را که داشتم می دادم به متصدی پذیرش هتل، پرسیدم: « ببخشید خانم ! من یه تلفن داشتم. نمیدونین از کجا بود؟ »

-« تلفن؟ کی؟ »

-« همین چند دقیقه پیش. »

-« تو شیفتِ من، تلفنی نداشتیم. »

-« ببخشید ! حتما تو شیفت متصدی قبلی بوده ! »

-« مگه نمیگین چند دقیقه پیش ؟ من شیفتمو یک ساعت پیش تحویل گرفتم. تو این فاصله، تلفنی به هیچ اتاقی وصل نشده ! »

-« مهم نیست. فکر کنم خواب دیدم. »

و از هتل زدم بیرون. هوا ابری بود و کمی هم سوز داشت. زیپ کاپشنم را تا آخر کشیدم بالا. با عجله رفتم توی پارک. نشستم روی نیمکت کنار آبخوری، دورِ آب نما.هنوز چند دقیقه به ده مانده بود. خوشحال شدم که زودتر از او رسیده ام. نمی خواستم فکر کند وقت شناس نیستم. تا اذان ظهر منتظر شدم، نیامد. خواستم بلند شوم بروم که صدای خش خش برگ های پاییزی، نگاهم را انداخت به سمت خانم مسنّی که داشت به طرفم می آمد.

سلام کرد و روی نیمکت، کنارم نشست. کمی جابه جا شدم و گفتم: « راحت باشید خانم ! من دارم میرم. »

نگاهم کرد و از شرم سرخ شد. مثل دختری که برای اولین بار توی صورت خواستگارش نگاه می کند. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت. مانتو آبی، شلوار جین، کفش کتانی سفید، روسری گلدار با زمینه ی سورمه ای و کاپشن طوسی. لباسش اصلا به سنّش نمی آمد. تعجب من وقتی بیش تر شد که احساس کردم درست همان لباس هایی را پوشیده که ستاره، روز آخر توی بیمارستان پوشیده بود.

چهره اش به نظرم آشنا آمد. گفتم: « ببخشید خانم ! من قبلا شما را جایی ندیدم ؟ »

رنگ به رنگ شد و گفت: « من ... من ... من باید با تو حرف بزنم رضا ! من این همه سال رو برگشتم که به تو و خودم یه فرصت دوباره بدم. »

فکر کردم حواس پرتی دارد بنده ی خدا؛ گفتم: « ببخشید خانم ! فکر کنم منو با کسی دیگه اشتباه گرفتید. »

گوشه ی کاپشنم را چسبید و گفت: « عجله نکن ! من تو راهم. یه کم دیگه صبر کنی منم میرسم. نشد زودتر از این راه بیفتم. »

کاپشنم را رها کرد و عینکش را از روی چشمش برداشت. دو قطره اشک غلتید روی گونه هایش. دیگر مطمئن شدم اختلال حواس دارد. راه افتادم.

شنیدم، گفت: « همه چی رو خراب نکن ! » دورتر که شدم، صدایش آن قدر ضعیف شد که انگار از توی چاه در می آمد: « پشیمون ... میشی ... رضا ! پشیمون ... میشی ! »

این دومین بار بود، به اسم صدایم می کرد ! اسمم را از کجا می دانست ؟! برگشتم، نبود. دو قطره اشک، روی نیمکت خالی، وول می خورد. پس همه اش خیال بود !

 

                                                          *** 

 

توی تهران کار می کردم که مریض شدم و سر و کارم کشید بیمارستان. اولین بار توی بیمارستان دیدمش. با مادرش آمده بود ملاقات پدرش. تخت پدرش کنار تخت من بود. آبمیوه که تعارفم کرد، اسیر نگاهش شدم.

به دیدن هم عادت کرده بودیم. روزی که داشتم از بیمارستان مرخص می شدم، آن ها هم آمده بودند ملاقاتی مریضشان.

داشتم با حسابداری، تسویه می کردم که با عجله، دور از چشم مادرش، خودش را به من رساند و گفت: « داری مرخص میشی، به سلامتی ؟ »

زل زدم توی چشم هایش وگفتم: « بله، با اجازه ی شما ! »

رنگ به رنگ شد. سرش را پایین انداخت و در حالی که  گوشه ی روسریش را دور انگشتش می پیچاند، گفت: « پدرم میگه اسمت رضاست و شهرستانی هستی. بر میگردی شهرستان؟ »

گفتم: « توی تهران کار می کنم. خیلی وقته خونواده ام رو ندیدم. از بیماریم هم خبر ندارن. میرم شهرستان، یه هفته دیگه برمیگردم. »

مادرش، صدایش کرد: « ستاره ! کجا رفتی؟ »

دستپاچه شد. گفت: « کاری نداری؟ من دیگه باید برم. »

دل به دریا زدم و گفتم: « چه طور میتونم ببینمتون ؟ »

سرش را بالا آورد؛ چشم تو چشم شدیم. گفت: « کی برمیگردی تهران؟ »

گفتم: « چهارشنبه هفته دیگه تهران هستم. »

دوباره سرش را انداخت پایین و گفت: « پس چهارشنبه هفته دیگه، ساعت ده صبح بیا توی پارک رو به روی هتل ... . یه نیمکت کنار آبخوری، دور آب نما هست. اونجا میبینمت. »

 

                                         ***

 

حالا بعد از سی سال، دوباره توی هتل هستم. حسی غریب مرا به این جا کشانده است. این جا، همه چیز عوض شده است. ساختمان هتل، نو شده؛ با طبقات بیش تر. اولش رفتم پارک. همان پارک رو به روی هتل. آن جا هم همه چیزش عوض شده است. حتی آن نیمکت. ولی خاطره ی آن، هنوز توی سلول های خاکستری مغزم، دست نخورده، باقی مانده.

یک هفته بعد از ماجرای آن نیمکت، رفتم بیمارستان. پدر ستاره، مرخص شده بود. از پرستارها سراغشان را گرفتم، کسی اطلاعی نداشت. خیلی دنبالش گشتم. توی پارک، دور و برِ پارک؛ جاهای دیگر؛ ولی پیدایش نکردم. انگار آب شده بود، رفته بود توی زمین.

تلفن، زنگ می زند. غلت می زنم و دست می برم، گوشی را از روی میز کنار تختخواب بر می دارم: « الو ... الو ... بعله، خودم هستم. بفرمایید ! »

...................................................................

-« یه لحظه اجازه بدید خودکار و کاغذ بردارم، یاداشت کنم ! »

...............................................................................

-« آدرسش رو بفرمایید، یاداشت می کنم. »

........................................................

تلفن را قطع کردم و شماره ی متصدی پذیرش هتل را گرفتم: « مسافر اتاق 305 هستم. لطفا یه آژانس برای من بگیرید ! »

 

                                         ***

 

-« ببخشید خانم پرستار ! من رضا هستم. گفتید فورا بیام اینجا. خبری شده؟ »

-« شما خانم ماندگار رو میشناسین؟ ستاره ماندگار. »

وقتی سکوت مرا می بیند، می گوید: « یک ماه توی کما بود. امروز، چشم باز کرد. اسم شما و آدرس هتل رو داد. گفت خبرتون کنیم. ظاهرا جز شما کسی توی ایران نداره. از تاریخ پاسپورتش فهمیدیم همون روزی که رسیده تهران، این اتفاق براش افتاده. » کمی مکث کرد و ادامه داد: « باغبون پارک، بیهوش پیداش میکنه و زنگ میزنه اورژانس.»

بهتم می زند؛ نمی دانم چه بگویم ؟ یک پرستار می آید مرا می برد اتاق 204.

خودش هست؛ همان خانم مسنّی که سی سال پیش توی پارک دیدمش. مرا که می بیند، می خواهد از جایش بلندشود، نمیتواند. می روم کنار تختش. پرستار، ما را تنها می گذارد. عینکش را از روی چشمش بر می دارد؛ زُل می زند توی چشمانم و با صدایی که انگار از ته چاه در می آید، می گوید: « خیلی دیر آمدی رضا ! خیلی دیر ! »

آهسته، چشمانش را می بندد؛ عینک از دستش می افتد. دو قطره اشک از گوشه ی چشمانش می زند بیرون...                 

کد بالا را در محل مربوطه وارد نمایید
(حروف بزرگ و کوچک را رعایت نمایید)