دبیرستان پسرانه هیئت امنایی شهید باهنر
   

معنا کردن بی نهایت عشق در نهایت معنا…

۱۶ بهمن ۹۶, ۱۳:۰۴

عشق یه گل نازک نارنجیه تو گلدون عاشقی. ذات عشق همینه ! هیچ کاریش هم نمیشه کرد. اگه بخوای دستکاریش کنی، می خشکه و گم میشه. اگه بخوای معناش کنی بی معنا میشه و اگه ….

عاشقی یعنی همین سر در گمی ها و سوز و گدازها. یعنی دست و پا زدن تو بلاتکلیفی. یعنی این که ندونی دردت چیه و درمونت کیه. یعنی بی قراری در عین قرار و قرار در عین بی قراری. یعنی قبول درد و رنج و لذت بردن از نیست و نابود شدن در بود و هست.

زمانی فکر می کردم عاشقم. فکر می کردم اگه به معشوقم نرسم زمین به آسمون میره و دنیا آخر میشه. فکر می کردم عشق یعنی این که خواستن اون چیزی که حقته، حالا به هر قیمتی ! یعنی هر کی رو به روت قد علم کنه و مانع وصال بشه، قلع و قم کنی و کنارش بزنی.

صدای عشق که تو گوشم پیچید، رد پای عاشقی که رو دلم حک شد، گل شب بو که تو دلم جوونه زد، تب بی تابی که به جونم افتاد، از درون گر گرفتم و گرم شدم.

دیدم عشق یعنی همین بلازه های آتشی که به جونت افتاده و داره جرقاله ات می کنه؛ یعنی درد کشیدن و دم نزدن؛ یعنی به گاه بی دردی درد و به گاه درد سرمستی. یعنی خواستن برای او، رفتن در راه او، نیست شدن در هست او. و دیدن و ندیدن؛ دیدن فقط او و ندیدن جز او.

گفتم دیگه کارم تمومه؛ عاشق شدم رفت پی کارش. باید کاسه ی چکنم چکنم به دست بگیرم و تا قیام قیامت بسوزم و بسازم.

ولی بازم یه صدایی تو گوشم پیچید که: « ای بابا ! کجای کاری تو !؟ این که عشق نیست, عین خودخواهیه ! بازم که داری به خودت فکر می کنی ! بازم که از خودت میگی! از سوختن، ساختن. گل تو گلدون عاشقیت داره پژمرده میشه، پر پر میشه و میمیره و اونوقت تو نشستی دو دو تا چهار تا می کنی که چی میشم و چی نمیشم ! نه عزیز ! تا وقتی در بند خویشتنی، تا وقتی کاسه ی چکنم چکنم به دستت گرفتی و معادله ی چند مجهولی حل می کنی اندر خم همون کوچه ی بن بستی که با عشق از کران تا بی کران فاصله داره. »

… سال ها گذشت. درد اومد بی درمون؛ یعنی خود درد شد درمون و درمون شد خود درد. شد کلاف سر در گم. بن بست پشت بن بست و دیوار پشت دیوار؛ دیوار آوار شد و باز پشت آوار دیوار؛ روز شب شد و شب روز؛ خورشید تو ماه و ماه تو خورشید گم شد؛ قمر در عقرب شد؛ ستاره در ستاره تو آسمون سینه درخشید؛ گر گرفت و آتیش زد؛ آتیش زد به هر چی دل تو سینه ست؛ تب انداخت به تن گر گرفته از انتظار. انتظار یه قرار بی قرار، یه حس غریبه آشنا، یه هست نیست شده و یه نیست در دل هست. یه رخوت پیچید تو تموم یاخته ی تنم. مست شدم در عین هوشیاری و هوشیار در عین مستی. دست و پا زدم در بی کران دریا، سرگشته و حیران به دنبال دل پاره ی نجات. نجات از امواج سهمگین تلاطم.

… باز هم گذشت. سالیان سال. سال های انتظار، دلواپسی، سر در گمی، بی کسی، اسیر امواج دریا و ابیر یه حس زیبا. یه زیبایی بی انتها، یه حس خوب، حس غرق شدن در دریا، حس گم شدن در موج، حس بی حسی در اوج.

و موج که اوج گرفت، همه چی رو در خودش بلعید . من رفت، هست رفت، نیست رفت، آرام نا آرام شد و نا آرامی آرام؛ قرار بی قرار شد و بی قراری قرار؛ رنگین کمان رنگ به رنگ شد و آسمون آبی مثل دریا؛ حس شد بی حسی و بی حسی حس.

و همه چیز زیبا بود. زیبا در اوج، اوج موج. که جز اوج چیزی نبود حتا موج. ولی باز موج از اوج افتاد. دلم هری ریخت تو. غرق در موج؛ موج پشت موج و غرق در غرق. و باز اوج، اوج موج و همون حس زیبای بی حسی و رنگین کمون رنگ به رنگ و آرام بی آرام و قرار بی قرار ؛ آسمون آبی مثل دریا و دریا عینهو آسمون بی پروا و … و … و … و باز هم و….

… حالا من اینجام. شاید هم بیجام ! بعد از گذشت این همه سال؛ بعد از کلی انتظار؛ بعد از آن همه قرار و این همه بی قراری؛ بعد از آرامش در اوج و نا آرامی در موج؛ بعد از عمری سر در گمی و بلاتکلیفی؛ بعد از گر گرفتن ها و تب و تاب های بی تابی.

شاید از تاب افتاده ام؛ و شاید هم بی تابم در تب و تاب. به گمانم تب بی تابی افتاده است به جانم که این طور قرار و آرام از کف داده ام و بی قراری و تلاطم شده است آرامش و قرار این دل بی قرار . دیگر فکر نمی کنم. احساس می کنم تفکر همان کلاف سر در گم است. همان بلاتکلیفی مدام. ولی این حس، این حس زیبا، این حس غریبه آشنا هنوز هم با من است. با من بی من !

نمی دانم. دیگر نمی دانم. هیچ چیز نمی دانم. نمی خواهم بدانم. نمی توانم بخواهم. دو دست خواهش دل را به علامت تسلیم بالا برده ام و راضی شده ام به آن چه هست و نیست. به بی قراری و قرار، به نا آرامی موج و آرامش اوج، به هست در نیست و نیست در هست. به گم شدن در یار و بریدن از اغیار. به بر داشتن واژه ی عاشق از معشوق. به این همه اگر و اما؛ به تعبیر و تفسیر بی حاصل؛ به معنا کردن بی نهایت عشق در نهایت معنا…

… و به گمانم عشق همون گل نازک نارنجیه تو گلدون عاشقی. به گمانم ذات عشق همینه ! هیچ کاریش هم نمیشه کرد. اگه بخوای دستکاریش کنی، عشق توش می خشکه و گم میشه. اگه بخوای معناش کنی بی معنا میشه و اگه ….

۲۴ بهمن ۹۶, ۱۹:۴۸
 
مولوى، آدمى را در توصيف عشق و تعريف آن ناتوان مى‏داند و مى‏گويد:

عاشقى پيداست از زارى دل
نيست بيمارى چو بيمارى دل
 
علّت عاشق ز علّتها جداست
عشق اُصطرلابِ اسرار خداست
 
چون قلم اندر نوشتن مى‏شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
 
چون سخن در وصف اين حالت رسيد
هم قلم بشكست و هم كاغذ دريد
 
عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت
شرح عشق و عاشقى هم عشق گفت
کد بالا را در محل مربوطه وارد نمایید
(حروف بزرگ و کوچک را رعایت نمایید)