در حال بارگذاری...
ورود به سامانه
مرا به خاطر بسپار
*
*
کلمه عبور را فراموش کردهاید؟
ثبت نام در سایت
مرورگر شما قدیمی است. لطفا آن را بروز نمایید.
بروز رسانی مرورگر
دبیرستان پسرانه هیئت امنایی شهید باهنر
صفحه اصلی
گالری عکس
معرفی
فضا ها و امکانات
درباره
تقویم اجرایی
دستاورد ها
ساختار مدرسه
آیین نامه ها و مقررات
آیین نامه انضباطی مدرسه
ضوابط انضباطی
پرورشی
امور فرهنگی و هنری
مراسم و بزرگداشت
اردو ها و باز دید ها
گروه های پرورشی
آموزشهای فوق برنامه
مسابقات
اولیاء مدرسه
کادر اداری و اجرایی
کادر آموزشی و علمی
شرح وظایف
انجمن اولیا و مربیان
معرفی اعضا
گزارش جلسات
تماس با ما
تکمیل ثبت نام
نمونه سوالات
آزمون آنلاین
ارسال پاسخ
[quote=<h4></h4><div> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">... با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. غلتی زدم و دست بردم گوشی را از روی میز کنار تختخواب برداشتم: « الو ... الو ... چرا جواب نمیدی؟ ... مزاحم ! » </span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">خواستم گوشی را بگذارم.</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« قطع ... نکن ... منم ... مادرت ... »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« شوخیت گرفته، خانم ! مادر من مرده. منو به دنیا اُورد، چشماشو رو دنیا بست. » و گوشی را گذاشتم. </span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">دوباره زنگ خورد: « خانم! شوخی بامزه ای بود، ولی من خسته ام. از راه دور اومدم. تمام شب تو راه بودم. بذار یه چرت بخوابم. ساعت ده قرار دارم. »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« ... پاشو ... برو ... سرِ ... قرار ... به حرفاش ... گوش ... کن. ... به خودت ... و اون ... یه ... فرصت ... دوباره ... بده ! »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« چی گفتی؟ الو ... الو ... مزاحم ! »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">و باز گوشی را گذاشتم. غلتی زدم و چشمم افتاد به ساعت دیواری: « وای خدای من ! ساعت یک ربع به ده است ! » نمی خواستم سرِ اولین قرار دیر برسم. قرارمان توی پارک بود. همین پارکِ رو به روی هتل. </span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">بلند شدم. دست و صورتم را شستم. لباس پوشیدم. سر و وضعم را مرتب کردم و از اتاق زدم بیرون. </span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">کلید را که داشتم می دادم به متصدی پذیرش هتل، پرسیدم: « ببخشید خانم ! من یه تلفن داشتم. نمیدونین از کجا بود؟ »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« تلفن؟ کی؟ »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« همین چند دقیقه پیش. »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« تو شیفتِ من، تلفنی نداشتیم. »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« ببخشید ! حتما تو شیفت متصدی قبلی بوده ! »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« مگه نمیگین چند دقیقه پیش ؟ من شیفتمو یک ساعت پیش تحویل گرفتم. تو این فاصله، تلفنی به هیچ اتاقی وصل نشده ! »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« مهم نیست. فکر کنم خواب دیدم. »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">و از هتل زدم بیرون. هوا ابری بود و کمی هم سوز داشت. زیپ کاپشنم را تا آخر کشیدم بالا. با عجله رفتم توی پارک. نشستم روی نیمکت کنار آبخوری، دورِ آب نما.هنوز چند دقیقه به ده مانده بود. خوشحال شدم که زودتر از او رسیده ام. نمی خواستم فکر کند وقت شناس نیستم. تا اذان ظهر منتظر شدم، نیامد. خواستم بلند شوم بروم که صدای خش خش برگ های پاییزی، نگاهم را انداخت به سمت خانم مسنّی که داشت به طرفم می آمد.</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">سلام کرد و روی نیمکت، کنارم نشست. کمی جابه جا شدم و گفتم: « راحت باشید خانم ! من دارم میرم. »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">نگاهم کرد و از شرم سرخ شد. مثل دختری که برای اولین بار توی صورت خواستگارش نگاه می کند. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت. مانتو آبی، شلوار جین، کفش کتانی سفید، روسری گلدار با زمینه ی سورمه ای و کاپشن طوسی. لباسش اصلا به سنّش نمی آمد. تعجب من وقتی بیش تر شد که احساس کردم درست همان لباس هایی را پوشیده که ستاره، روز آخر توی بیمارستان پوشیده بود. </span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">چهره اش به نظرم آشنا آمد. گفتم: « ببخشید خانم ! من قبلا شما را جایی ندیدم ؟ » </span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">رنگ به رنگ شد و گفت: « من ... من ... من باید با تو حرف بزنم رضا ! من این همه سال رو برگشتم که به تو و خودم یه فرصت دوباره بدم. »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">فکر کردم حواس پرتی دارد بنده ی خدا؛ گفتم: « ببخشید خانم ! فکر کنم منو با کسی دیگه اشتباه گرفتید. » </span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">گوشه ی کاپشنم را چسبید و گفت: « عجله نکن ! من تو راهم. یه کم دیگه صبر کنی منم میرسم. نشد زودتر از این راه بیفتم. » </span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">کاپشنم را رها کرد و عینکش را از روی چشمش برداشت. دو قطره اشک غلتید روی گونه هایش. دیگر مطمئن شدم اختلال حواس دارد. راه افتادم.</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">شنیدم، گفت: « همه چی رو خراب نکن ! » دورتر که شدم، صدایش آن قدر ضعیف شد که انگار از توی چاه در می آمد: « پشیمون ... میشی ... رضا ! پشیمون ... میشی ! » </span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">این دومین بار بود، به اسم صدایم می کرد ! اسمم را از کجا می دانست ؟! برگشتم، نبود. دو قطره اشک، روی نیمکت خالی، وول می خورد. پس همه اش خیال بود !</span></span></span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"> <span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:16.0pt;"> *** </span></span></span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">توی تهران کار می کردم که مریض شدم و سر و کارم کشید بیمارستان. اولین بار توی بیمارستان دیدمش. با مادرش آمده بود ملاقات پدرش. تخت پدرش کنار تخت من بود. آبمیوه که تعارفم کرد، اسیر نگاهش شدم. </span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">به دیدن هم عادت کرده بودیم. روزی که داشتم از بیمارستان مرخص می شدم، آن ها هم آمده بودند ملاقاتی مریضشان. </span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">داشتم با حسابداری، تسویه می کردم که با عجله، دور از چشم مادرش، خودش را به من رساند و گفت: « داری مرخص میشی، به سلامتی ؟ » </span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">زل زدم توی چشم هایش وگفتم: « بله، با اجازه ی شما ! »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">رنگ به رنگ شد. سرش را پایین انداخت و در حالی که گوشه ی روسریش را دور انگشتش می پیچاند، گفت: « پدرم میگه اسمت رضاست و شهرستانی هستی. بر میگردی شهرستان؟ »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">گفتم: « توی تهران کار می کنم. خیلی وقته خونواده ام رو ندیدم. از بیماریم هم خبر ندارن. میرم شهرستان، یه هفته دیگه برمیگردم. »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">مادرش، صدایش کرد: « ستاره ! کجا رفتی؟ »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">دستپاچه شد. گفت: « کاری نداری؟ من دیگه باید برم. »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">دل به دریا زدم و گفتم: « چه طور میتونم ببینمتون ؟ »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">سرش را بالا آورد؛ چشم تو چشم شدیم. گفت: « کی برمیگردی تهران؟ »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">گفتم: « چهارشنبه هفته دیگه تهران هستم. »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">دوباره سرش را انداخت پایین و گفت: « پس چهارشنبه هفته دیگه، ساعت ده صبح بیا توی پارک رو به روی هتل ... . یه نیمکت کنار آبخوری، دور آب نما هست. اونجا میبینمت. »</span></span></span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:16.0pt;"> *** </span></span></span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">حالا بعد از سی سال، دوباره توی هتل هستم. حسی غریب مرا به این جا کشانده است. این جا، همه چیز عوض شده است. ساختمان هتل، نو شده؛ با طبقات بیش تر. اولش رفتم پارک. همان پارک رو به روی هتل. آن جا هم همه چیزش عوض شده است. حتی آن نیمکت. ولی خاطره ی آن، هنوز توی سلول های خاکستری مغزم، دست نخورده، باقی مانده.</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">یک هفته بعد از ماجرای آن نیمکت، رفتم بیمارستان. پدر ستاره، مرخص شده بود. از پرستارها سراغشان را گرفتم، کسی اطلاعی نداشت. خیلی دنبالش گشتم. توی پارک، دور و برِ پارک؛ جاهای دیگر؛ ولی پیدایش نکردم. انگار آب شده بود، رفته بود توی زمین. </span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">تلفن، زنگ می زند. غلت می زنم و دست می برم، گوشی را از روی میز کنار تختخواب بر می دارم: « الو ... الو ... بعله، خودم هستم. بفرمایید ! »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">...................................................................</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« یه لحظه اجازه بدید خودکار و کاغذ بردارم، یاداشت کنم ! »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">...............................................................................</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« آدرسش رو بفرمایید، یاداشت می کنم. »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">........................................................</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">تلفن را قطع کردم و شماره ی متصدی پذیرش هتل را گرفتم: « مسافر اتاق 305 هستم. لطفا یه آژانس برای من بگیرید ! »</span></span></span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:16.0pt;"> *** </span></span></span></p> <p align="right"> </p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« ببخشید خانم پرستار ! من رضا هستم. گفتید فورا بیام اینجا. خبری شده؟ »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">-« شما خانم ماندگار رو میشناسین؟ ستاره ماندگار. »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">وقتی سکوت مرا می بیند، می گوید: « یک ماه توی کما بود. امروز، چشم باز کرد. اسم شما و آدرس هتل رو داد. گفت خبرتون کنیم. ظاهرا جز شما کسی توی ایران نداره. از تاریخ پاسپورتش فهمیدیم همون روزی که رسیده تهران، این اتفاق براش افتاده. » کمی مکث کرد و ادامه داد: « باغبون پارک، بیهوش پیداش میکنه و زنگ میزنه اورژانس.»</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">بهتم می زند؛ نمی دانم چه بگویم ؟ یک پرستار می آید مرا می برد اتاق 204.</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">خودش هست؛ همان خانم مسنّی که سی سال پیش توی پارک دیدمش. مرا که می بیند، می خواهد از جایش بلندشود، نمیتواند. می روم کنار تختش. پرستار، ما را تنها می گذارد. عینکش را از روی چشمش بر می دارد؛ زُل می زند توی چشمانم و با صدایی که انگار از ته چاه در می آید، می گوید: « خیلی دیر آمدی رضا ! خیلی دیر ! »</span></span></span></p> <p align="right"><span dir="RTL"><span style="font-family:tahoma,sans-serif;"><span style="font-size:12.0pt;">آهسته، چشمانش را می بندد؛ عینک از دستش می افتد. دو قطره اشک از گوشه ی چشمانش می زند بیرون...</span></span></span> </p> </div> [/quote]
متن الزامی است